http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAAD5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، شخص لعنت کننده دشنام دهنده، طعنه زنِ به مؤمنان، بد زبانِ ناسزاگوی و گدایِ سِمِج را دشمنمی دارد . [امام باقر علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :11252
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/8/11
2:50 ص
http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAADhttp://www.iranskin.com/template3/02/view.jpg5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR
مشخصات مدیروبلاگ
 
مجتبی شیخی[20]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
ایران سکوت ابدی
http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8http://www.iranskin.com/template3/02/view.jpg+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAAD5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

i( 09352648669) you

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان زیبا... عشق...
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است


90/9/28::: 11:31 ص
نظر()